متن های عاشقانه(سری 2)

فکر می‌کنی

عاشقانه‌هایم را پس فرستاده ای.

نمیدانی که عاشقی

لابه لای ناخنهای گل سرخی بود که

لای برگه‌های دفتر دلت

خشکانده ای


  
ای دل
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﯼ “ﺩﻝ”


ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﺋﯽ ﺟﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ

ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ!!...




دل تو سنگ هم که باشد هیچ مشکلی نیست آخر من هنوز بت پرستم


چه تقدیر بدیست !
 
من اینجا بی تو می سازم

و تو، آنجا با او می سازی...!!!


ﻫﻤﻪ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﻫﺎ " ﺯَﻧــــﮓ " ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ


ﮔﺎﻫﯽ

"ﺳــــــﮑﻮﺕ "

ﺁﺧــــــﺮﯾﻦ "ﺍﺧﻄــــــﺎﺭ " ﺍﺳﺖ !!...



نشستم....

خسته شدم...
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد
 باشد....
وقتی از تو خبری نیست....
قایق میخواهم چه کار....؟؟
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است......!



خیلی حس قشنگیه


وقتی که یواشکی برگردی تا بتونی عشقتو نگاه کنی...

بعد ببینی دستشو گذاشته زیر چونه اش و زل زده بهت



نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد.

نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم.

نگاهم کرد دل به او بستم.

نگاهم کرد..........

اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد.



سایه ها .......

انگار حرف می زنند این روزها

سایه من.........

همدم تنهایی ام شده است



شراب هم به مستی ام حسادت می کند

آنگاه که خمار یک لحظه دیدن تو می شوم

گاهی دوست دارم یک لحظه فقط بنشینم

و نگاه کنم که سیگار چگونه می سوزد

شاید آخر فهمیدم

چه لذتی می بری از تماشای سوختن من



باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست

نفسم می گیرد

در هوایی که نفس های تو نیست

با من ای دوست اگر خوب اگر بد باشی

طپش قلب من این است که باید باشی

تقدیم با عشق....



قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها

یک طرف پنجره ها

در همه آواز ها حرف آخر زیباست

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

تقدیم با عشق...



قاصدک شعر مرا از بر کن

برو آن گوشه باغ

سمت آن نرگس مست

و بخوان در گوشش

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد

به خدا باور کن



عکست را نگاه می کنم..........

آخ این عکس پیر نمی شود........

اما..........

پیرم می کند........



کجای باور منی که هر چه می گردم کمتر می یابمت؟


می شود حاضری بزنی هر روز صبح حوالی همین وقت؟


می شود.....؟  


آرزوی من ماندن اوست...


اما........


اما اگر خدایا آرزوی او رفتن من است...


آرزوی او را براورده کن...


من دیگر آرزویی ندارم...


گاهی باید برای آرام شدن وقت بگذارید،
نفس بکشید، مکانی زیبا بیابید و به
هیچ چیز فکر نکنید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد